در سلول باز می شود، سرباز خطاب به زندانی داخل سلول: "زندانی محمد خزایی، بیا بیرون، وقت دادگاه داری!"
زندانی با مکث و لرز و با پای لرزان تا چارچوب در سلول
بیرون می آید، پاهایش می لرزد، با صدای لرزان می گوید: "دادگاه؟ چرا اینقدر
زود؟" و سرباز با صدای محکم و بی تفاوت می گوید: دست من نیست، زود باش راه
بیفت."
سرباز به آرامی دستش را به پشت زندانی می گذارد و او را به
سمت جلو هدایت می کند. زندانی، صدایی از سلول بغلی می شوند. به داخل سلول نگاه می
کند، پیرمردی داخل سلول است، او را می شناسد، سید علی خامنه ای، همان که روزی
رئیسش بود. با خشم و نفرت به او نگاه می کند، زیر لب می گوید: "همین را می
خواستی؟ دیدی چه بلایی سرم آوردی؟"
زندانی داخل سلول چیزی نمی شنود، سرش را به دیوار سلول
گذاشته و تمام بدنش در حال لرزش است. دو دستش را روی گوشهایش گذاشته تا هیچ صدایی
نشنود. سرباز با همان صدای محکم میگوید: "عجله کن!" اما پاهای زندانی
نای رفتن ندارد. این بار با صدای بلند می گوید: "این چه بلایی بود که سر ما
آوردی، خوب چرا به همه نمی گویی که همه تقصیر ها به گردن بود، چرا نمی گویی که ما
مجبور بودیم که حرفهای تو را اجرا کنیم و گرنه ما را می کشتی، خوب لعنتی این را
بهشان بگو..." اما پیرمرد داخل سلول حرفی نزد، خودش را به نشنیدن زده بود.
محمد خزایی، از جلو سلول رهبرش رد شد و رفت تا سوار خودرو
زندان شود، او دیگر رهبر نداشت!
#مهسا_امینی #مجیدرضا_رهنورد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر