۱۳۹۶ اسفند ۲۱, دوشنبه

خاطرات یک دیوانه

من دارای همسر و چند فرزند هستم و مسئولیت خانواده با من است. همه پدران خانواده ها بدنبال تامین معشیت و رفاه خانواده خود هستند اما من چنین اعتقادی ندارم. از نظر من باید با هر آدم سلطه جو و زورگویی مبارزه کرد. مثلا رئیس من آدم بد خلقی است و من تا روی او را کم نکنم از پا نخواهم نشست، چند ماه قبل در حین کار برای اینکه مشت محکمی به دهان این رئیس یاوه گو زده باشم، به یکباره بلند شدم و با صدای بلند فریاد زدم: "مرگ بر آقای رئیس!" و البته او بلافاصله من را اخراج کرد!
با اخراج شدنم، وضع مالیم هم خراب شد، ناچار شدم از سوپر مارکت سر کوچه جنس نسیه بردارم، اما بعد از چند روز او دیگر به من جنس نداد و من را تحریم کرد. من هم با صدای بلند فریاد زدم: "مرگ بر سوپرمارکت" و این بود که او با همکاران و متحدین خود تماس گرفت و از همه سوپرمارکتهای محل و فورشگاه ها خواست که کسی به من جنس ندهد، به خیال خودشان من را تحریم کردند!
با فشار بی پولی و تحریم فروشندگان، بچه ها هم شروع به اعتراض کردند، من گفتم که البته اعتراض حق بچه هاست، اما نباید صدایشان به بیرون خانه برسد و نباید کسی صدایشان را بشنود تا یک وقت آقای رئیس و سوپر مارکتی که حالا دشمن من بودند صدایشان را بشنود، این بود که هر بار که بچه ها اعتراض می کردند، با یک سیلی محکم به صورتشان، اقتدار خودم را به رخشان می کشیدم!
بچه ها از دست من خسته شده بودند، دائم به من نق می زدند که پدران دوست و آشنا و فامیل به فکر خانواده خود هستند و برایشان غذا و مایحتاج تهیه می کنند و به مسافرت می برندشان، اما ما چرا فقط دشمن داریم؟ البته من مجبور نبودم که پاسخ این بچه ها را بدهم، چون آنها بچه و صغیر بودند و من "ولی" و صاحب اختیار آنها بودم!
بچه ها ناراحت بودند تا اینکه شروع کردند به فرار از خانه، هر روز یکی از بچه ها از خانه فرار می کرد و به خانه فامیل پناه می برد، با این پناهنده شدن بچه ها به خانه عمه پتی و خاله قزی، من صدای خود را بلند تر کردم. آنها بایدمی فهمیدند که من پدر، ولی و صاحب و مالک خانه و خانواده هستم و اگر من یک قدم عقب نشینی می کردم، باید تا آخر عقب نشینی می کردم و این یعنی شکست! این بود که من با صدای بلند فراید زدم"مرگ بر عمه پتی" و یا "خاله قزی مزدور بیگانه"...
این ماجرا ادامه داشت تا بالاخره یک روز چند مرد سفید پوش با یک آمبولانس به خانه من آمدند و دست و پایم و البته دهانم را بستم و با خود به بیمارستان بردند و از آن موقع تا الان من بیمارستان هستم و خانواده ام هم به خوشی و سلامت در خانه خودمان زندگی می کنند واز من هم سراغ می گیرند و برایم کمپوت و خوراکی های خوب همی می آورند، ... آقا بفرمایید میوه، شیرینی بفرمایید، تعارف نکنید!
(از خاطرات یک دیوانه)
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر